مي گويي بهار آمد ، مي گويم زمستان رفت
زمستان
تولد و مرگ در پي ديگري مي آيند بي آنكه قادر باشي حكم صادر كني كه "اولي" كدام است. به برف پاك كن هاي ماشين وقتي كه باران ،تنهايي ات را در ترافيك اين شهر عجيب و غريب -مثلا- خيس مي كند دقت كن. همه اش در پي هم اند. وقتي مي رسند مي فهمند دير رسيده اند. بر مي گردند دنبال هم ، وقتي نمي رسند، نا اميد مي شوند. مي آيند كه بروند دنبال راه خودشان ، آن يكي دوباره مي دود دنبال آن يكي و ... . فصل ها بين خودشان هم به توافق نرسيده اند هر چند كه ما به راحتي بين آنها به توافق رسيده ايم.
پاييز
برگ هاي زرد، خستگي از درخت را بهانه دلتنگي مي كنند و ... سقوط. باران هاي وحشي تنها قدم زدن آدم ها را براي لحظه اي مختل مي كنند و عاشق تر ها هم كه بي خيال باران؛ لخظه ها بايد خيس بگذرد چه با باران چه با اشك!
وقتي باران يك سيلي محكم به برگ هاي كف جاده مي زند و ماشين جلويي با سرعت عبورش، بادي در دل برگ هاي كف جاده مي اندازد و غرورو چندين ماهه شان را به بازي مي گيرد. بلند مي شوند... در هوا مي رقصند ... و دوباره پهن آسفالت جاده مي شوند.
هميشه به نبودن دست هاي بدرقه عادت كن. عادت كه داري؟ شايد عمر ديدارمان به اولين باران پاييز سال نو قد ندهد آنگونه كه به اولين برف سال كهنه!
تابستان
روزهای طولانی و شب های کوتاه٬ فکر کنم سن و سالمان گذشته از اینکه شیفته تعطیلات تابستان باشیم! تنها تخته سیاه با جمله های روی خودش سال گذشته را با سال بعد پیوند می دهد٬ یک سفره هفت سین پر از دق و دلی که گچ تنها "سین" اش است! زنگ آخر سال پیش هم که می خورد ٬ سال تحویل می شود. تنها سه ماه طول می کشد تا تحویلش دهند.
بهار
بهار فصل رستن است. باید هم به این جمله بخندی اما لحظه ای بعد باور می کنی باید خودت را به خاک بسپری تنها برای رستن.
بهار اسطوره است. اسطوره ها که همیشه به درستی اسطوره نشده اند. وقتی معیار های زیبایی شناسی عوض شد بهار هم می شود اسطوره!
فصل پنجم٬فصل بی اسم٬فصل آخر...
حاجی فیروز سالی یک روز است. خیلی چیزهای دیگر حتی یک لحظه اند. تولد یک لحظه است٬ مرگ یک لحظه است... حیف که نمی شود لحظه ها را کش داد. اگر می شد دیگر حسرتی نمی ماند برای خوردن. مطمئن باش اگر می ماند در حسرت حسرت خوردن می ماندی. همیشه باید حسرتی باشد که بگیی حیف!
هیچ کس دلش برای روزهای آخر سال نمی سوزد. من روزهای کهنه آخر سال را از روزهای نو اول سال بیشتر دوست دارم!
می ایستم روبروی همه نوروز ها و فریاد می زنم که بهار تنها عاریت هستی است از زمستان.
باید" ادامه" ها را از نو ساخت و باید "پایان" ها را رقم زد. آخر عاشقانه ها بارهای بار از شروعشان عاشق ترند که تویی که می مانی و می مانمت بی آنکه "بود" ی و "نبود" ی در قصه مانده باشد. برای آمدن ها باید رفت . بهار آمده که باشد. از آمدن بهار بگو ٬ من هم از رفتن زمستان خواهم گفت!

سال نوی همتون پیشاپیش مبارک!![]()