حس هفتم...حس جوانی
روز هایش می گذرد ، به تندی قدم هایی که روی جدول بزرگراه بر
می دارد تا به اتوبوس برسد ، به تندی نفس نفس زدنهایش وقتی پله ها
را دو تا یکی می کند تا زودتر از استاد به کلاس برسد... حس می کند
سرعت عقربه ثانیه شمار ساعتش دو برابر شده!
19 سال را بی خیالِ سرعت گردش زمین به دور خورشید بود اما
حالا که زمین می خواهد 20 مین دورش را شروع کند دلش می
خواهد همانجا نگهش دارد! یا کاری کند که بر عکس بچرخد! انگار
هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کرد که روزی برسد که شاهد
شروع چرخش 20 ام باشد... و حالا که رسیده نمی خواهد باور کند!
می خواهد همینجا بایستد ولی انگار دستی نا مرئی باقدرتی باور نکردنی او را به جلو هل می دهد... پس مقاومت نمی
کند... حالا حسی جدید
درونش رشد می کند!!! حس عجیبی است.. اما این حس را دوست
دارد! شاید حس هفتم! حس پایان نوجوانی و آغاز جوانی...
خسته شده ! از دست همین دختری که 19 سال ور دلش بوده و دست
از سرش بر نمی داشته!بعضی وقتا عصبانی می شده! هی الکی غر
می زده! اما خب بعضی وقتا هم بچه ی خوبی بوده! تو تنهایی و سختیا
کنارش بوده... باهاش مهربون بوده و دوستش داشته!حالا که آخرین
((...هُمین )) سال زندگیش هم گذرونده باید بهش تبریک بگه دیگه! 
انتظار داره بعد این همه سال ! همه بهش تبریک گفتن اونوقت من که از همه
نزدیکترم بهش تبریک نگم؟؟!!
پس: تولدش مبارک
= تولدم مبارک!
.
.
.
هرکی این متن بالا رو بخونه فکر می کنه دچار سه گانگی شخصیت
شدم! شاید اینم یه جور از علائم شروع 20 سالگیه دیگه!
.
.
.
تولد یکی دیگه هم امروزه!! اگه گفتین کی؟؟
این وبلاگ 4 ساله شد!

![]()









و اون تو 4 ساعت حالمونو گرفت....
بعضی وقتا به هم دلگرمی می دادیم
بعضی وقتا هم الکی شاد بودیم
.....خنده ها و شیطنت هامون سر کلاس
... چرت زدنامون سر کلاس های ادبیات...
و باکنکور های آزمایشی سنجش و

.... و تو برف و بوران زمستون
... 
)






