این روزها که می گذرد ، باورم نیست همان روزهایی است که مدتها

آرزویش را داشتم!

این روزها که می گذرد ، بیشتر از همیشه از حس بینایی ام

استفاده می کنم!

فقط و فقط نگاه می کنم... به راه رفتن آدمها... به خنده ها و

ناراحتی هاشون... احساس می کنم چقدر با من غربیه اند...

چقدر این رفتار ها، این عکس العمل ها برایم عجیب است...

چقدر از من دور است...

یه جورایی در شهر خودم احساس غربت می کنم....

یک ماه از دانشجو شدنم گذشت.. به سرعت!

و من فقط از دور نگاه می کنم...

به خودم و آدمهای اطرافم... به بزرگ شدنم... 

* تغییر خوبه  اما به شدت سخته   

* من از ایستگاه مترو امام خمینی متنفرم همان گونه که از ترافیک

سنگین عصر های بزرگراه همت...

اوایل سعی می کردم مثل یک دانشجوی با فرهنگ برخورد کنم...

کاملا صبر می کردم اول همه از مترو پیاده بشن و بعد من سوار بشم

یا خیلی با آرامش از مترو پیاده بشم اما چند بار در مترو بسته شد و من

جا موندم!

تازه اونجا بود که فهمیدم این کار من نهایت بی فرهنگیه!!

فرهنگ مترو در یک کلمه خلاصه شده : هل دادن!

و این جماعت مدتهاست که به این حرکت وحشیانه عادت کرده اند...

یا باید مثل خودشون باشی یا لهت می کنن

* متن تبلیغاتی فروشنده های مترو رو حفظ شدم!

" خانوما... رژ دارم در رنگهای مختلف.. 24 ساعته.. فقط 1500

ریمل دارم... دور چشم رو سیاه نمیکنه ... ضد حساسیت! 9 تومنه مغازه!

حراج کردم مخصوص مترو  فقط دو تومن!

خانوما دستمال جادویی دارم با قابلیت پاک کنندگی بالا فقط هزار!

خانوما کسی چیزی نخواست؟!"

.

.

.

* از تیکه های بی مزه ای که بعضیا ( معمولا پسرا ) سر کلاس

می ندازن چندشم میشه ودلم می خواد با کلاسورم بکوبونم

تو سرشون!


* هنوز نتونستم به خودم بقبولونم که برای بیرون رفتن از کلاس

نباید اجازه گرفت!تازه بعضی وقتا اگه اجازه بگیری کار بدی کردی و

ممکنه به استاد بر بخوره!

.

.

.

* این روزها که می گذرد قدر شما دوستای خوبم رو بیشتر از

همیشه می دونم!

باورتان نیست چقدر جایتان در این  روزهایم ، خالیست....

* دلم برای شیطونی کردن تنگ شده!

.

.

.


این هم شرحی کوتاه از یک ماه تجربه ی تازه...