همه مداد رنگي ها مشغول بودند...به جز مداد سفيد...هيچ کسي به او کار نمي داد...همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...يک شب که مداد رنگي ها...توي سياهي کاغذ گم شده بودند...مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماه کشيد...مهتاب کشيد...و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد!!!!!


 

اگه يك روز فكر كردي نبودن يه كسي بهتر از بودنشه چشمات رو ببند و اون لحظه اي كه اون كنارت نباشه رو به خاطر بيار اگه چشمات خيس شد بدون داري به خودت دروغ ميگي و هنوز دوستش داري

 

                                 HeartbeatHeartbeatHeartbeat


زندگي مثل ديکته اس .... هي مي نويسيم ... هي غلط مي نويسيم هي پاک مي کنيم ... هي دوباره مي نويسيم ...هي دوباره .... غافل از اينکه عزرائيل داد ميزنه برگه ها بالا !!!!!  

 

خدا از من پرسيد: دوست داري با من مصاحبه كني؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشيد.
خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟
من سؤال كردم: چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي‌كند؟
خدا جواب داد....
اينكه از دوران كودكي خود خسته مي‌شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند.
اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي‌دهند و سپس پول خود را خرج مي‌كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند.
اينكه با نگراني به آينده فكر مي‌كنند و حال خود را فراموش مي‌كنند به گونه‌اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي‌كنند.
اينكه به گونه‌اي زندگي مي‌كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه‌اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته‌اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت....
سپس من سؤال كردم:
به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟
خدا پاسخ داد:
اينكه ياد بگيرند نمي‌توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي‌توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند.
اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند.
اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند.
اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي‌برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند.
ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين‌ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است.
اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي‌دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند.
اينكه ياد بگيرند دو نفر مي‌توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند.
اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند.
باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم
و افزودم: چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟
خدا لبخندي زد و گفت...

 

فقط اینکه بدان من همیشه اینجا هستم

فردي از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد

خداوند پذيرفت

او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف ديگ بزرگ غذا نشسته بودند
همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند
هر کدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد
ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود
به طوري که نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند
عذاب آنها وحشتناک بود !

آنگاه خداوند گفت :
اکنون بهشت را به تو نشان مي دهم

او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد

ديگ غذا ...
جمعي از مردم ...
همان قاشقهاي دسته بلند ...
ولي در آنجا همه شاد و سير بودند

آن مرد گفت : نمي فهمم !!!
چرا مردم اينجا شادند
در حالي که در اتاق ديگر بد بختند؟
با آنکه همه چيزشان يکسان است؟

خداوند تبسمي کرد و گفت :
خيلي ساده است
در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند
هر کسي با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد
چون ايمان دارد که کسي هست که در دهانش غذايي بگذارد

اشکی در گذرگاه تاریخ

Myspace layouts
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه سکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زخهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
 صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
 در کویری سوت و کور
در میان مردمی ب ا این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
Myspace layouts

آخر دنیا

      آدمک آخر دنياست ، بخند

 آدمک مرگ همين جاست ، بخند

   

   آن خدايي که بزرگش خواندي

 

      به خدا مثل تو تنهاست ، بخند

 

      دستخطي که تو را عاشق کرد

 

      شوخي کاغذي ماست ، بخند

 

      فکر کن درد تو ارزشمند است

 

      فکر کن گريه چه زيباست ، بخند

 

      صبح فردا به شبت نيست که نيست

 

      تازه انگار که فرداست ، بخند

 

      راستي آنچه به يادت داديم

      

پر زدن نيست که درجاست ، بخند

 

      آدمک نغمه ي آغاز نخوان

 

      به خدا آخر دنياست ، بخند

 

   

در برابر وحشی ترین تازیانه ها

سکوت مردانه و غرور آمیز مرد نباید بشکند .

در برابر هیچ دردی 

لب مرد به شکوه نباید آلوده گردد .

من از نالیدن بیزارم .

سنگین ترین درد ها و خشن ترین ضربه های آفرینش

تنها میتوانند مرا به سکوت وا دارند .

نالیدن-زاریدن- گله کردن - شکایت

اینها کار من نیست .

دکتر شریعتی

زندگی

زندگی قصه تنهایی هاست

زندگی قصه غصه یک زندانی است

که به حبس ابد محکوم است

زندگی واژه به معنی یک خوشبختی است

              زندگی بازی  شطرنج است که

                                       در آن انسان ها

                                                لحظه کیش به آخر نرسیده ماتند.

سه تا جمله!!

همه دوست دارن برن بهشت اما هیچ کس دوست نداره بمیره!!

مادامی که سبز باشی رشد می کنی ٬ هنگامی که حس کردی

رسیدی آغاز پوسیدن توست.

 

این چه عادتی ست که وقتی در دشت هستیم به قله می نگریم و

 

 

وقتی در قله هستیم به دشت می نگریم .

شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست ؟

 

 

استاد در جواب گفت به گند مزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیار .

 

 

اما در هنگام عبور از گند مزار به یاد داشته باش که نمی توانی به

 

 

عقب باز گردی تا خوشه ای بچینی .

 

 

شاگرد به گند مزار رفت و پس از مدت طولانی بر گشت .

 

 

استاد پرسید : چه آوردی ؟

 

 

و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ!هرچه جلوتر می رفتم خوشه های

 

 

 پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین خوشه تا

 

 

 انتها ی گند مزار رفتم .

 

 

استاد گفت : عشق یعنی همین .

 

 

شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟

 

 

استاد در جواب گفت به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور . اما در

 

 

 هنگام عبور از جنگل به یاد داشته باش که این بار هم نمی توانی به

 

 

عقب باز گردی .

 

 

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت . استاد پرسید : شاگرد را

 

 

چه شد ؟

 

 

شاگرد گفت به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب

 

 

 

کردم ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم .

 

 

 

استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین .

بک با بک برابر نیست

معلم پای تخته داد میزد.صورتش از خشم گلگون بود و دست هایش به زیر پوششی از
 
گچ پنهان بود   

ولی اخر کلاسی ها  لواشک بین خود تقسیم میکردند.برای اینکه های و هو میکردو با

ان شور بی پایان تساوی های  جبری را نشان میداد 

با خطی خوانا بر روی تخته که از ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین نوشت: 

یک با یک برابر است

از میان جمع شاگردان یکی برخواست. همیشه یک نفر باید برخیزد. به ارامی سخن سر داد

تساوی اشتباهی فاحش و محض است.                      

نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند         و او پرسید:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز هم یک با یک برابر بود؟

سکوتی مدهشی بود و سوالی سخت .معلم خشمگین فریاد زد:اری برابر بود. و اوبا

پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود انکه زر و زور به دامان داشت بالا بود .انکه قلبی پاک و

دستی فاقد زر داشت پائین بود. اگر یک فرد انسان واحد یک بود انکه صورت نقره

گون چون قرص مه میداشت بالا بود و ان سیه چرده که مینالید پائین بود.

 اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو میشد . حال میپرسم یک اگر با

یک برابر بود نان و مال مفت خوران از کجا اماده میگردید؟ یا چه کس دیوار چین را بنا

میکرد

یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد یا که زیر ضربت شلاق له

می گشت

یک اگر با یک برابر بود پس چه کس ازادگان را در قفس میکرد.

معلم ناله اسا گفت:

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید: 

 یک با یک برابر نیست . 

غم رفتنت

در آتش بازی سرزمین چشمانت

به خواب رفتم

و چون آدم برفی قطره قطره آب شدم

تو طلوع کردی اما من خاک شدم

چگونه غزل ماندن را بخوانم

وقتی غم رفتنت قصیده زندگیم را دو بیتی کرد!!!

شکلات

با يك شكلات شروع شد.
من يك شكلات گذاشتم توي دستش.
او يك شكلات گذاشت توي دستم.
من بچه بودم. او هم بچه بود. سرم را بالا كردم. سرش را بالا كرد.
ديد كه مرا مي شناسد.
خنديدم
گفت: دوستيم؟
گفتم دوست دوست.
گفت : تا كجا؟
گفتم دوستي كه تا نداره
گفت تا مرگ...
خنديدم و گفتم من كه گفتم (تا) نداره
گفت باشه. تا پس از مرگ
گفتم نه نه نه تا نداره
گفت قبول تا آنجا كه همه دوباره زنده ميشن
يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم.
تا بهشت
تا جهنم
تا هركجا كه باشه
من و تو با هم دوستيم

خنديدم. گفتم : تو براش تا هر كجا كه دلت ميخواد يك (تا) بذار.
اصلاً يك تا بكش از سر اين دنيا تا اون دنيا.
اما من اصلاً تا نميذارم.
نگاهم كرد.
نگاهش كردم.
باور نميكرد
مي دانستم او ميخواست حتما دوستيمان تا داشته باشه. دوستي بدون تا رو نمي فهميد.

گفت بيا براي دوستي مان يك نشانه بذاريم.
گفتم باشه تو بذار..
گفت: شكلات
هر بار كه همديگه رو مي بينيم يك شكلات مال تو يكي مال من باشه؟
گفتم باشه.
هر بار يه شكلات ميذاشتم توي دستش. او هم يك شكلات توي دست من.
باز همديگه رو نگاه مي كرديم يعني كه دوستيم. دوست دوست
من تندي شكلاتم رو باز ميكردم و ميذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم.

ميگفت شكمو تو دوست شكمويي هستي. و شكلاتش رو ميذاشت توي يك صندوق قشنگ
ميگفتم بخورش!
ميگفت تمام آخه تموم ميشه. ميخوام تموم نشه براي هميشه باقي بمونه.
صندوقش پر از شكلات شده بود. هيچ كدومش رو نميخورد.
من همه اش رو خورده بودم.
گفتم اگه يه روز شكلات هايت رو مورچه ها بخورن يا كرم ها اون وقت چيكار مي كني؟
گفت مواظب شون هستم.
مي گفت ميخواهم نگه شون دارم تا موقعي كه دوست هستيم و من شكلات رو ميذاشتم توي دهانم و ميگفتم نه نه دوستي تا نداره.))

---------------------------------------------------------

يك سال
دوسال
چهار سال
هفت سال
ده سال و بيست سال شده است.
او بزرگ شده
من بزرگ شدم
من همه شكلات ها را خوردم
او همه شكلات ها را نگه داشته
او آمده است امشب تا خداحافظي كند...
ميخواهد برود
برود آن دور دورها
ميگه: ميرم اما زود برميگردم
ولي من ميدونم ميره و ديگه هيچ وقت برنميگرده
يادش رفت شكلات را به من بده
من يادم نرفت
يك شكلات گذاشتم كف دستش.
گفتم اين براي خوردن
يك شكلات ديگه هم گذاشتم توي اون دستش گفتم اينم آخرين شكلات براي صندوق كوچيكت.
يادش رفته بود كه صندوقي داره براي شكلات هاش. هر دو را خورد.
خنديدم مي دونستم دوستي من ((تا)) نداره.
ميدونستم دوستي اون ((تا)) داره
مثل هميشه خوب شد همه شكلات هامو خوردم.
اما اون هيچ كدومشون رو نخورد.
حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد؟! "

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در ميان من و تو فرق بسيار است
تو
تمام احساست را در يك ”دوستت دارم“ مي ريزی
و من
تمام انعكاسم را در غلظت يك ”مرسي“ . . .

جواهری در قصر

خب حالا چند تا عکس از سریال جواهری در قصر

یانگم:

یونسی:

بانو هن :

بانو یونگ:

این عکس رو !!!

برای همه زنده شدن ها باید. مرد شک نکنید . با هین حساب بهار تنها

عاریتی است که هستی از زمستان گرفته است و برگ ها تنها سند

سبزی هستند که طومار سیاه برف زمستان را امضا می کنند.

... زمستان ...

تولد و مرگ در پی دیگری می آیند بی آنکه قادر باشی حکم صادر کنی " اولی " کدام

است . به برف پاک کن های ماشین وقتی که باران ٬ تنهایی ات را در ترافیک این

شهر عجیب و غریب - مثلا - خیس می کند دقت کن همه اش در پی هم اند . وقتی

می رسند می فهمند دیر رسیده اند . بر می گردند دنبال هم ٬ وقتی نمی رسند ٬

نا امید می شوند می آیند که بروند دنبال کار خودشان ٬ آن یکی دوباره می دود دنبال

آن یکی و ... فصل ها بین خودشان هم به توافق نرسیده اند.

خطوط منقطع خیابان ٬ قطعه قطعه ام می کنند و پهن می شوم روی رد پاهایی که

پیاده  روی برفی را ست خورده کرده اند . تنهایی ام را را بار ها قدم می زنم بی آنکه

رد پایی از روی برف از خود به جا بگذارم . تو نباید بفهمی . نه اینکه نباید ... نمی

توانی بفهمی چون نخواسته ای بفهمی . همیشه فکر می کنی " هنوز " فرصتی

است که می توانی " همیشه " را بفهمی اما ...