فردي از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد

خداوند پذيرفت

او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف ديگ بزرگ غذا نشسته بودند
همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند
هر کدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد
ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود
به طوري که نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند
عذاب آنها وحشتناک بود !

آنگاه خداوند گفت :
اکنون بهشت را به تو نشان مي دهم

او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد

ديگ غذا ...
جمعي از مردم ...
همان قاشقهاي دسته بلند ...
ولي در آنجا همه شاد و سير بودند

آن مرد گفت : نمي فهمم !!!
چرا مردم اينجا شادند
در حالي که در اتاق ديگر بد بختند؟
با آنکه همه چيزشان يکسان است؟

خداوند تبسمي کرد و گفت :
خيلي ساده است
در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند
هر کسي با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد
چون ايمان دارد که کسي هست که در دهانش غذايي بگذارد