همه مداد رنگي ها مشغول بودند...به جز مداد سفيد...هيچ کسي به او کار نمي داد...همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...يک شب که مداد رنگي ها...توي سياهي کاغذ گم شده بودند...مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماه کشيد...مهتاب کشيد...و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد!!!!! ![]()
زندگي مثل ديکته اس .... هي مي نويسيم ... هي غلط مي نويسيم هي پاک مي کنيم ... هي دوباره مي نويسيم ...هي دوباره .... غافل از اينکه عزرائيل داد ميزنه برگه ها بالا !!!!!
![]()
+ نوشته شده در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۳۸۶ ساعت 21:56 توسط موشی- مموشی
|
