در شبی از شبها توی یک محفلی , شب شعری بر پا بود . نیمه های شب

که شب شعر تموم شد و همه از اتاق بیرون رفتن ,

شمعی که وسط اتاق روشن بود رو به پروانه ایی که دورش می چرخید کرد و

 گفت : شنیدی پروانه , شعرهای عاشقانه قشنگی میگفتن

پروانه : آره خیلی قشنگ بود. تو شعرهاشون از من و تو هم گفته بودن

شمع : راستی پروانه یک سوال میخوام بپرسم

پروانه : بپرس .


شمع : به نظرت من عاشق ترم یا تو ؟

پروانه که اصلا انتظار این سوال را نداشت مکثی کرد و گفت : خب ,

همه میدونن که ما هر دومون عاشقیم .تو برای من عاشقانه میسوزی ,

 من هم عاشقانه دور تو میگردم .

شمع : ولی پروانه , تو برای عشقت به من, یک شرط گذاشتی

و اون شرط اینه که من روشن باشم .اگر من خاموش باشم تو

هرگز دور من نمی گردی .ولی من همیشه و با تمام وجود عاشق

تو هستم و با عشق برای تو می سوزم. حتی اگه پیش من نباشی

 من به امید اینکه تو نور من را ببینی منتظر می مونم و می سوزم

حتی اگر این انتظار تا آخرین قطره وجودم طول بکشه و من از بین برم.

که البته در اون صورت هم خوشحالم چون عاشق خواهم مرد.

پروانه : این حقیقت نداره همه میدونن که من هم مثل تو عاشقم اگه

عاشق نبودم اینقدر دور تو نمی گشتم تا پر و بالم با آتیش تو بسوزه و فدا بشم .

شمع : پروانه زیبای من ,

عشق یعنی دوست داشتن بدون شرط .

اگر توی عشقت شرطی باشه اون دیگه عشق نیست فقط دوست داشتنه ,

همین تو فقط عاشق شعله و نور من هستی نه عاشق خود من .

برای پروانه قبول این موضوع که تا حالا هیچ وقت عاشق نبوده و فقط فکر میکرده

که عاشقه خیلی خیلی سخت بود , برای همین رو به شمع کرد

 و گفت : نه این درست نیست من هیچ شکی ندارم که عاشقتم .

شمع : ای عشق من, طاقت روبرو شدن با حقیقت را داری ؟

پروانه که از عشق خودش نسبت به شمع مطمئن بود و در حالی که همچنان

 دور شمع می گشت گفت : آره , دارم.

و لحظه ای بعد شمع خاموش شد .....

باور کردنش برای خود پروانه هم مشکل بود, چرا که اون دیگه دور شمع

 نمی چرخید .فقط یه گوشه ایستاده بود و خیره شده بود به شمع خاموش .

 پروانه لحظات فوق العاده سختی را داشت تجربه میکرد . بالاخره بعد از چند

 دقیقه سکوت و در حالی که چشماش خیس شده بودن

 گفت : آره...راست میگفتی... حق با تو بود .......

و لحظاتی بعد نور لامپ 100 وات اتاق نظر پروانه را به خودش جلب کرده بود ............