مردي که خيلي عاشق بود ،

 پشت شيشه آسمان خراش نشسته بود و سيگار مي کشيد .

آنقدر عاشق بود که وقتي آخرين پک را به سيگارش زد ،

 يادش رفت که بايد ته سيگارش را پايين بيندازد ،

نه خودش را !!!