زندگي به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ي تو گريه ي
من است ؟ مرگ حرفي نزد!!! زندگي دوباره گفت : من با آمدنم خنده
مي آورم و تو گريه من با بودنم زندگي مي بخشم و تو نيستي مرگ ساکت
بود زندگي گفت : رابطه ي من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا؟
دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش مي داد
زندگي فرياد زد : ديوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام
گفت : تا بفهمي که تو ديوانه ای و عاشق

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم اسفند ۱۳۸۵ ساعت 17:38 توسط موشی- مموشی
|