عشق

از استاد ديني پرسيدند عشق چيست؟ گفت:حرام است.

از استاد هندسه پرسيدند عشق چيست؟ گفت:نقطه اي که

حول نقطه ي قلب جوان ميگردد.

از استاد تاريخ پرسيدن عشق چيست؟ گفت:سقوط سلسله ي

قلب جوان.

از استاد زبان پرسيدند عشق چيست؟ گفت:همپاي love است .

از استاد ادبيات پرسيدند عشق چيست؟ گفت : محبت الهيات است.

 از استاد علوم پرسيدند عشق چيست؟ گفت : عشق تنها عنصري

هست که بدون اکسيژن مي سوزد.

از استاد رياضي پرسيدند عشق چيست؟ گفت : عشق تنها عددي

 هست که پايان ندارد

so what iS LOVE?

تصمیم

خیلی دوست داشت از این زندون رها بشه . دیگه از این تنهایی و بند

خسته شده بود. اشکش رو هم که هیشکی نمی دید. همه چیز واسش

تکراری شده بود . اما اون بیرون واسش چه قدر وسیع و روشن بود.

اون می خواست به آرزو هاش برسه. بالاخره تصمیمش رو گرفت.

تمام نیرو شو جمع کرد. با تمام قدرت خودشو بیرون پرت کرد.

 چند لحظه بعد رو کف اتاق آروم گرفت. هیشکی هم به دادش نرسید.

بیچاره ماهی کوچولو چی فکر می کرد. چی شد!!!!!

اول خودت!

اين عبارت ها روي سنگ قبر يك كشيش انگليسي در كليساي وست مينسر

نوشته شده است:

" جوان كه بودم خيال داشتم دنيا را عوض كنم. مسن تر و عاقل تر

كه شدم فهميدم كه دنيا عوض نمي شود. بنابر اين توقعم را كم كردم

 و تصميم گرفتم به عوض كردن كشورم قناعت كنم!

ولي كشورم هم خيال نداشت عوض شود.

به ميانسالي كه رسيدم، آخرين توانايي هايم را به كار گرفتم كه فقط

خانواده ام را عوض كنم ،

ولي پناه بر خدا! آنها هم نمي خواستند عوض شوند.

اينك كه در بستر مرگ آرميده ام ، ناگهان دريافتم كه اگر فقط خودم را

 عوض مي كردم، خانواده ام هم عوض مي شد و با پشتگرمي آنها

مي توانستم كشورم را هم عوض كنم و خدا را چه ديديد،

شايد حتي مي توانستم دنيا را هم عوض كنم!

 

آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین
 
شکل آرامش را تصویر کند نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر
 
فرستادند. آن تابلو ها تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب 
 
رودهای آرام٬ کودکانی که در خاک می دویدند ٬ رنگین کمان در
 
آسمان ٬ و قطراتشبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها
 
را بررسی کرد ٬ اما سر انجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
 
اولی ٬ تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوه های عظیم و آسمان
 
آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای
 
کوچک و سفید را دید ٬ و اگر دقیق نگاه می کردند در گوشه ی
 
چپ دریاچه ، خانه ی کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود،
 
 دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم
 
و نرمی آماده است.
 
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ،
 
قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای
 
 تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
 
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ،
 
هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در
 
بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ،
 
در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام
 
نشسته بود.
 
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی
 
بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
 
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ،
 
بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است
 
 که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما
 
حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
 
 

کودک

در گوشه ای از اتاقی دور

کودکی گریه می کند

و اشک هایش را

بر دفتر خاطرات من می ریزد

حق با تو بود

ما نباید بزرگ می شدیم

پول چرکه کف دسته

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

با اون ميشه يه خونه خريد،

ولي آسايش رو هرگز


 ميتوني باهاش ساعت بخري،

 ولي فرصت رو هرگز


  ميتونی با پول  مقام و درجه بخری

ولي آبرو و منزلت رو هرگز.


                            ميتونی  يه تختخواب شیک بخری  

ولي خواب راحت رو  هرگز


 ميشه باهاش كتاب خريد.

 

ولي فهم و شعور رو هرگز


  میتونی با هاش دارو بخری 

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

اما سلامتی رو هرگز


  میتونی یه همسر زیبا داشته باشی

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

 ولی عشق واقعی رو  هرگز


 بنابراين

 مي بيني كه پول همه چيز نيست.

 و اغلب هم باعث ايجاد رنج و زحمت ميشه.


 
 

و  من به عنوان يه دوست ميخوام كه

 رنج و زحمت را ازت دور كنم.

پس

هر چی پول داری، بفرست واسه من.

 

تا این که من رنج اون را به جاي تو تحمل كنم
 
 

با عرض معذرت وبلاگم

قاط زده و در دست تعمیر است

یه کم خنده

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون
 
رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر
 
آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان
 
را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی
 
به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟"
 
واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت:
 
"چه نتیجه ای می گیری؟". واتسون گفت: "از لحاظ
 
روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما
 
چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه
 
می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل
 
 تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ
 
در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه
 
شب باشد". شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون!
 
 تو احمقی بیش نیستی!  نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری
 
این است که چادر ما را دزدیده اند
 

شیرینی

خانم جواني در  سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود..  بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري ميکرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود ..پس تصميم گرفت يه کتاب بخره  و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه ..اون همينطور يه پاکت  شيريني خريد... اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم  با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه. کنار دستش .اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست  روي صندلي کنارش وشروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود ..  وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت  برداشت..آقاهه هم يه دونه ورداشت ..خانومه عصباني شد  ولي به روش نياورد..فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره ..اگه حال و  حوصله داشتم حسابي حالشو ميگرفتم  هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت ..آقاهه هم يکي ور ميداشت  ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مياورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا اين آقاي پر رو و سواستفاده چي ...چه عکس العملي نشون ميده..هان؟؟؟؟

آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت ..دو قسمت کرد  و نصفشو داد خانومه و..نصف ديگه شو خودش خورد..

اه ..اين ديگه خيلي رو ميخواد...خانومه ديگه از عصبانيت کارد ميزدي خونش در نميومد.در حالي که حسابي قاطي کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصباني رفت براي سوار شدن به هواپيماوقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما ..يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره..که يک دفعه غافلگير شد..چرا؟ براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش . هست دست نخورده و باز نشده .

 فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون يادش رفته بود که پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود.اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده. در زماني که اون عصباني بود و فکر ميکرد که در واقع اونه که داره شيريني هاشو اقاهه ميخوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم  نداره!!!

چهار چيز هست که غير قابل جبران  و برگشت ناپذير هست :

سنگ... بعد از اين که پرتاب شد

دشنام ... بعد از اين که گفته شد

 موقعيت ... بعد از اين که از دست رفت

 و  زمان... بعد از اين  که گذشت و سپري شد

 

 

مرگ برگ

 

باد در ترانه ی برگ پیچید

 

برگ لرزید از بهانه باد

 

                                هر کجا برگ خشک بود ، افتاد

 

                     باغ نالید و گفت:

 

                                       " باد ، مباد! "

 

در شگفتم ، گناه باد چه بود؟

 

                      برگ ، خشکیده بود ، باد ربود .

 

باد ، هرگز نبود دشمن برگ

 

مردن برگ ، دست باد نبود .