دوست جونم!
انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت :
اما من درخت نيستم .
تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم .
اما گاهي پرنده ها و انسان ها را;اشتباه مي گيرم;
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت:
راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟
انسان منظور پرنده را نفهميد ،
اما باز هم خنديد. پرنده گفت :
نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است .
انسان ديگر نخنديد .
انگار ته ته;خاطراتش چيزي را به ياد آورد .
چيزي كه نمي دانست چيست .
شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني.
پرنده گفت :
غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم
كه پر زدن از يادشان رفته است .
درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ،
اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود
پرنده اين را گفت و پر زد .
انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش
به يك آبي بزرگ افتاد
و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش
آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك;
انسان دست گذاشت و گفت :
يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟
زمين و آسمان;هر دو براي تو بود .
اما تو آسمان را نديدي راستي عزيزم ،
بال هايت را كجا گذاشتي؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت
و جاي خالي چيزي را احساس كرد .
آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست

زمستان
تولد و مرگ در پي ديگري مي آيند بي آنكه قادر باشي حكم صادر كني كه "اولي" كدام است. به برف پاك كن هاي ماشين وقتي كه باران ،تنهايي ات را در ترافيك اين شهر عجيب و غريب -مثلا- خيس مي كند دقت كن. همه اش در پي هم اند. وقتي مي رسند مي فهمند دير رسيده اند. بر مي گردند دنبال هم ، وقتي نمي رسند، نا اميد مي شوند. مي آيند كه بروند دنبال راه خودشان ، آن يكي دوباره مي دود دنبال آن يكي و ... . فصل ها بين خودشان هم به توافق نرسيده اند هر چند كه ما به راحتي بين آنها به توافق رسيده ايم.
پاييز
برگ هاي زرد، خستگي از درخت را بهانه دلتنگي مي كنند و ... سقوط. باران هاي وحشي تنها قدم زدن آدم ها را براي لحظه اي مختل مي كنند و عاشق تر ها هم كه بي خيال باران؛ لخظه ها بايد خيس بگذرد چه با باران چه با اشك!
وقتي باران يك سيلي محكم به برگ هاي كف جاده مي زند و ماشين جلويي با سرعت عبورش، بادي در دل برگ هاي كف جاده مي اندازد و غرورو چندين ماهه شان را به بازي مي گيرد. بلند مي شوند... در هوا مي رقصند ... و دوباره پهن آسفالت جاده مي شوند.
هميشه به نبودن دست هاي بدرقه عادت كن. عادت كه داري؟ شايد عمر ديدارمان به اولين باران پاييز سال نو قد ندهد آنگونه كه به اولين برف سال كهنه!
تابستان
روزهای طولانی و شب های کوتاه٬ فکر کنم سن و سالمان گذشته از اینکه شیفته تعطیلات تابستان باشیم! تنها تخته سیاه با جمله های روی خودش سال گذشته را با سال بعد پیوند می دهد٬ یک سفره هفت سین پر از دق و دلی که گچ تنها "سین" اش است! زنگ آخر سال پیش هم که می خورد ٬ سال تحویل می شود. تنها سه ماه طول می کشد تا تحویلش دهند.
بهار
بهار فصل رستن است. باید هم به این جمله بخندی اما لحظه ای بعد باور می کنی باید خودت را به خاک بسپری تنها برای رستن.
بهار اسطوره است. اسطوره ها که همیشه به درستی اسطوره نشده اند. وقتی معیار های زیبایی شناسی عوض شد بهار هم می شود اسطوره!
فصل پنجم٬فصل بی اسم٬فصل آخر...
حاجی فیروز سالی یک روز است. خیلی چیزهای دیگر حتی یک لحظه اند. تولد یک لحظه است٬ مرگ یک لحظه است... حیف که نمی شود لحظه ها را کش داد. اگر می شد دیگر حسرتی نمی ماند برای خوردن. مطمئن باش اگر می ماند در حسرت حسرت خوردن می ماندی. همیشه باید حسرتی باشد که بگیی حیف!
هیچ کس دلش برای روزهای آخر سال نمی سوزد. من روزهای کهنه آخر سال را از روزهای نو اول سال بیشتر دوست دارم!
می ایستم روبروی همه نوروز ها و فریاد می زنم که بهار تنها عاریت هستی است از زمستان.
باید" ادامه" ها را از نو ساخت و باید "پایان" ها را رقم زد. آخر عاشقانه ها بارهای بار از شروعشان عاشق ترند که تویی که می مانی و می مانمت بی آنکه "بود" ی و "نبود" ی در قصه مانده باشد. برای آمدن ها باید رفت . بهار آمده که باشد. از آمدن بهار بگو ٬ من هم از رفتن زمستان خواهم گفت!

سال نوی همتون پیشاپیش مبارک!![]()
برای اینکه بفهمید چند روز ؛ ماه ؛ هفته ؛ ثانیه و… از عمرتان میگذرد میتوانید لینک های زیر را ببینید:
تولد همین دختررو میگم که ۱۶سال ور دلمونه و هیچ جوریم نمی شد از دستش خلاص شد...حتی اون
موقع ها که اعصابم خیلی خورد بود و میخواستم تنهای تنها باشم.
بعضی وقتا تو این اواخر خنگ بازی زیاد در میاورد,گه گداری از بعضی ها الکی شاکی میشد,لج بازی
میکرد,ولی قول داده همه ی اینارو بزاره مثل یه خاطره تو دفتر خاطراتش بمونه!
نامردی نمیکنم...خیلی از کارایی رو هم که ازش خواستم برام انجامش داد.
حرفامو گوش کرد و دوست خوبی برام بود!
پس,باید تولدش رو تبریک میگفتم دیگه...ازم انتظار داره خوب,همه بهش تبریک گقتن اون موقع من که از
همه بهش نزدیکترم تبریک نگم؟
پس...
تولدش مبارک = تولدت مبارک = تولدم مبارک! ![]()
تولد یکی دیگه هم باید تبریک بگم!!
تولد یه دوست خوب!!!
تولد یه وبلاگ که من و اون با هم تو یه روز یه دنیا اومدیم!!
یک سال هر چی دلم خواست توش نوشتم!!
برام یه همراه خوب بود!!
تولد یک مرگ ٬ تولدت یک سالگی ات مبارک!!!
در شبی از شبها توی یک محفلی , شب شعری بر پا بود . نیمه های شب
که شب شعر تموم شد و همه از اتاق بیرون رفتن ,
شمعی که وسط اتاق روشن بود رو به پروانه ایی که دورش می چرخید کرد و
گفت : شنیدی پروانه , شعرهای عاشقانه قشنگی میگفتن
پروانه : آره خیلی قشنگ بود. تو شعرهاشون از من و تو هم گفته بودن
شمع : راستی پروانه یک سوال میخوام بپرسم
پروانه : بپرس .
پروانه که اصلا انتظار این سوال را نداشت مکثی کرد و گفت : خب ,
همه میدونن که ما هر دومون عاشقیم .تو برای من عاشقانه میسوزی ,
من هم عاشقانه دور تو میگردم .
شمع : ولی پروانه , تو برای عشقت به من, یک شرط گذاشتی
و اون شرط اینه که من روشن باشم .اگر من خاموش باشم تو
هرگز دور من نمی گردی .ولی من همیشه و با تمام وجود عاشق
تو هستم و با عشق برای تو می سوزم. حتی اگه پیش من نباشی
من به امید اینکه تو نور من را ببینی منتظر می مونم و می سوزم
حتی اگر این انتظار تا آخرین قطره وجودم طول بکشه و من از بین برم.
که البته در اون صورت هم خوشحالم چون عاشق خواهم مرد.
پروانه : این حقیقت نداره همه میدونن که من هم مثل تو عاشقم اگه
عاشق نبودم اینقدر دور تو نمی گشتم تا پر و بالم با آتیش تو بسوزه و فدا بشم .
شمع : پروانه زیبای من ,
عشق یعنی دوست داشتن بدون شرط .
اگر توی عشقت شرطی باشه اون دیگه عشق نیست فقط دوست داشتنه ,
همین تو فقط عاشق شعله و نور من هستی نه عاشق خود من .
برای پروانه قبول این موضوع که تا حالا هیچ وقت عاشق نبوده و فقط فکر میکرده
که عاشقه خیلی خیلی سخت بود , برای همین رو به شمع کرد
و گفت : نه این درست نیست من هیچ شکی ندارم که عاشقتم .
شمع : ای عشق من, طاقت روبرو شدن با حقیقت را داری ؟
پروانه که از عشق خودش نسبت به شمع مطمئن بود و در حالی که همچنان
دور شمع می گشت گفت : آره , دارم.
و لحظه ای بعد شمع خاموش شد .....
باور کردنش برای خود پروانه هم مشکل بود, چرا که اون دیگه دور شمع
نمی چرخید .فقط یه گوشه ایستاده بود و خیره شده بود به شمع خاموش .
پروانه لحظات فوق العاده سختی را داشت تجربه میکرد . بالاخره بعد از چند
دقیقه سکوت و در حالی که چشماش خیس شده بودن
گفت : آره...راست میگفتی... حق با تو بود .......
و لحظاتی بعد نور لامپ 100 وات اتاق نظر پروانه را به خودش جلب کرده بود ............
اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تموم آدما
از شب و روز خدا خط می زنم
اگه دستم برسه به آسمون
با ستاره ها قیامت می کنم
نمی ذارم کسی عاشق نباشه
ماهو بین همه قسمت می کنم
وقتی گاهی من و دل تنها می شیم
حرفای نگفتنی رو می شه دید
می شه تو سکوت بین ما دو تا
خیلی از ندیدنی ها رو شنید
قصه جدایی ما آدما
قصه دوری ماست از خودمون
دوری من و تو از لحظه عشق
قصه سادگی گمشدمون
اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تموم آدما
از شب و روز خدا خط می زنم

امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره مي بارد
در سكوت سپيد كاغذ ها
پنجه ها يم جرقه مي كارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتش ها
آري،آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب بجاي مي ماند
عطر سكرآور گل ياس است
آه،بگذار كه گم شوم در تو
كس نيابد دگر نشانه ي من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان روياها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم ،تو،پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو،بار ديگر تو
آنچه در من نهفته درياييست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين طوفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
بس كه لبريزم از تو،مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها
بس كه لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از فروغ فرخزاد
