نقطه . سر خط!

شیطان

اندازه یک حبّه قند است

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما

حل می شود آرام آرام

بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطان زهرآگین ِدیرین را

آن وقت او

خون می شود در خانه تن

می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

او می شود من

***

طعم دهانم تلخ ِتلخ است

انگار سمی قطره قطره

رفته میان تاروپودم

این لکه ها چیست؟

بر روح ِ سرتاپا کبودم!

ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم

باید که از دست خودت دارو بگیرم

ای آنکه داروخانه ات

هر موقع باز است

من ناخوشم

داروی من راز و نیاز است

چشمان من ابر است و هی باران می آید

اما بگو

کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

***
شب بود اما

صبح آمده این دوروبرها

این ردپای روشن اوست

این بال و پرها

***
لطفت برایم نسخه پیچید:

یک شیشه شربت، آسمان

یک قرص ِخورشید

یک استکان یاد خدا باید بنوشم

معجونی از نور و دعا باید بنوشم


"عرفان نظر آهاری"

من دلم می خواهد

خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش

دوستهایم بنشینند، آرام...

گل بگو، گل بشنو

هر کسی می خواهد

داخل خانه پر مهر و صفامان گردد

شرط وارد گشتن، شستشوی دلهاست

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ وریاست

بر درش برگ گلی می کوبم

روی آن با قلم سبز بهار می نویسم

          ای یار

                  خانه دوستی ما اینجاست....!!!!

بازگشت یه پیش دانشجو!

سلام!

یه اتفاقای عجیبی داره می افته!!

من بعد دو سال برگشتم...


نامه کوچولوها به خدا

gifbj039.gifبه جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی،

                    چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟(امی)

gifbj039.gifشاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند،

                     در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.(لاری)

gifbj039.gifشرط میبندم خیلی برایت سخت است که همه آدمهای روی زمین رو دوست داشته باشی.

                    فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچین کاری کنم. (نان)

gifbj039.gifآیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟ (لوسی)

gifbj039.gifمن به عروسی رفتم و آنها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از  

                     نظر تو  اشکالی نداره؟  (نیل)

gifbj039.gifلازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه میکنم. (دین)

gifbj039.gifبخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم،

                     یک توله سگ بود. (جویس)

gifbj039.gifمن میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اینهمه مو

                در تمام بدنش.  (تام)

gifbj039.gifفکر میکنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد. (روث)

gifbj039.gifهیچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو

                    که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم، معرکه بود. (جین)

!!!

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد.

بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد

به گرفتن شماره ای هفت رقمی.مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و

به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،” خانم، می توانم خواهش کنم

کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که

این کار را برایم انجام می دهد.”

پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد”.

 زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه

را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در

 کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه

 که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛

 به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم”

پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم،

من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه”.

اون پسر کوچک بیل گیتس بود.


اینم اون بازی(!) ای که بچه ها منو دعوتیدن!

۱۰ تا چیز دوست داشتنی:(۱۰ تا خیلی زیاده!من ۵تا می نویسم)

۱-یه دسته گل خیلی بزرگ!

۲-کتاب خوندن

۳-مسافرت رفتن با دوستای مدرسه

۴-برف

۵-سینما

۱۰ تا چیز(۵) دوست نداشتنی:

۱-حساسیت(آلرژی)داشتن به هر چیزی که دوست داری بخوری!

۲-آبریزش بینی

۳-سوسک

۴-بیکاری و الافی

۵-حرکات اعصاب خورد کن داداش های کوچیکم

اینا رو هم دعوت می کنم:

فاصله

.

.

.

دیگه کی رو دعوت کنم؟! خب همه همدیگرو دعوتیدن!

خود کشی

کالین ویلسون که امروز نویسنده مشهوریست وسوسه خودکشی را در 16 سالگی از سر گذرانده است چنین توصیف می کند: وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه زهر را برداشتم. زهر را در لیوان پیش رویم ریختم. غرق تماشایش شدم، رنگش را نگاه کردم و مزه احتمالیش را در ذهنم تصور کردم. سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم و بویش به مشامم خورد. در این لحظه ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید. توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم. احساس آسیب آن زهر چنان حقیقی بود که گویی آن را نوشیده بودم. سپس مطمئن شدم هنوز این کار را نکرده ام. در طول چند لحظه ای که لیوان را در دست داشتم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم با خودم فکر کردم:
اگر شجاعت کشتن خود را دارم پس شجاعت ادامه زندگی را هم دارم!

 

بزرگترین پرتره جهان!

شایددر نگاه اول تصور کنی این پرتره حاصل تلاش کودکی

 خردسال برای کشیدن نخستین نقاشیهای خود است٬

اما با دانستن داستان پشت آن احتمالآ به تحسین ایده ی

 جالب و بکر خالق آن خواهید پرداخت.

هفدهم مارس امسال اریک نوردنانکار٬ طراح و هنرمند

سوئدی یک وسیله ی ردیابی

GPS(سامانه موقیت یاب جهانی به کمک ۲۴ماهواره)

را درون چمدانی قرار داد و آنرا به همراه مسیر دقیق از

 پیش تعیین شده ی خود به شرکت پست DHL تحویل داد.

۵۵روز بعد این چمدان به استکهلم بازگشت.سامانه GPS

به صورت خودکار مسیر سفر این چمدان در دور دنیا را ثبت نمود.

اریک اطلاعات ثبت شده را به کامپیوتر خود وارد کرد و پرتره ای

 را که در بالا می بینیدخلق نمود!به دلایل تکنیکی او مجبور بود

 این پرتره را تنها با استفاده از یک خط رسم کند.این خط غول آسا

 با عبور از ۶ قاره و ۶۲کشور دنیا یک مسیر ۱۱۰۶۶۴کیلومتری را

پیموده تا بدین ترتیب باخلق این پرتره اریک را به شهرت جهانی برساند.

دلتا t

لحظه هاست که آدمی را هیچ و پوچ می کند

لحظه هاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی می کند

لحظه هاست که عمر آدمی را به پایان می رسانند

و لحظه هاست که انسان را فریب میدهند

بیایید از پس لحظه ها بگریزیم

به امید لحظه بعدی زندگی نکنیم

اینگونه بیاندیشیم که انگار لحظه بعدی پس راه ما نیست

و از همین لحظه لذت ببریم ...


                *** 

            

  زندگی کن )   Δt      (  به قول فیلسوفی بزرگ در 

 

"شما"ی صمیمی

من واقعا فكر مي كنم كه اگر در دنيا فقط يك نفر بود كه ما مي توانستيم بدون

 

رودربايستي كنارش بنشينيم و با او درد دل كنيم، هيچ كداممان از تنهايي دق

 

نمي كرديم! من دارم از يك نفر حرف مي زنم ، نه پنجاه تا و صد تا و هزارتا!

 

هيچ فرقي هم نمي كند آن آدم پير باشد يا جوان، سياه پوست يا سفيد پوست،

 

 خارجي يا داخلي! فقط كافي است آن قدر انسان باشد كه بتوانيد از "خود"

 

حقيقي تان با او حرف بزنيد و او با لبخند گوش دهد و صميمانه بگويد :"اشكالش

 

چيست؟ همين كه هستي خيلي هم خوبه يه اشكالاتي داري ولي گل بي خار خداست"

 

به چند نظر كه افراد عاقل درباره دوست داده اند توجه كنيد:

 

1-     رابطه ها زود كسلم مي كنند ، هر كسي تا وقتي برايم تازگي دارد،

 

جالب است بعد ديگر به او علاقه اي ندارم.

 

2-     من فكر نمي كنم بشود كسي را براي هميشه دوست داشت ،

 

براي همين از همان اول قيدش را مي زنم!

 

3-     وقتي كسي را دوست دارم ، احساس ترس و حسادت مي كنم و

 

 از هر دوي اينها بيزارم!

 

من همه اينها را به عنوان تحليل هاي كاملا انساني و صادقانه مي فهمم.

 

به نظر من هم دوست داشتن ديگران، آن هم در دنياي معاصر يك جور

 

ريسك است و احتمال دارد كه انسان صدمه بخورد، ممكن است حسادت

 

آدم گل كند، ممكن است حس اينكه دارد محبوبش را از دست مي دهد

 

او را بترساند ، ولي بدون دوست داشتن، بدون محرم راز داشتن و

 

 بدون صميمي شدن، زندگي مثل يك شب طولاني يخبندان زمستاني است،

 

 بدون اميد به اينكه مي شود آتشي پيدا كرد و از يخ زدگي نجات يافت.

 

چند سطر از كتاب "چگونه مي توان خلاص شد" را كه اين روز ها

 

طرفدار زياد پيدا كرده و نويسنده اش هم خيلي ادعا دارد را برايتان مي نويسم:

 

" وقتي رابطه اي برايتان كسالت آور و خسته كننده مي شود كافي است از آن

 

 دست برداريد تا خلاص شويد. ابدا ااحساس گناه نكنيد، براي اين كه ديگر رايطه

 

 بين دو نفر، بيشتر از اين نمي تواند ادامه پيدا كند."

 

واقعا تا وقتي ما چنين مربياني داريم چه غصه اي داريم؟!

 

از اين به بعد با هر كس حرفمان شد مي گوييم:" برو به جهنم!

 

ديگر با تو كاري ندارم! براي چه بايد خودم را

 

به زحمت بيندازم و مشكلمان را حل منم؟!"

 

آفرين به اين همه درايت!

 

به اين مي گويند زندگي ايده آل! خوشبختي در عصر تكنولوژي ارتباطات!

 

ولي من هنوز هم به اين جمله قديمي ايمان دارم كه:

 

" صميميت و دوست داشتن ، ضرورت حياتي زندگي است،

 

 وگرنه دسته جمعي ديوانه خواهيم شد!"

 

( بخش از مقاله لنوبوسکالیا٬ استاد جامعه شناسی دانشگاه برکلی)

 

 

می وزد، می بارد و می گردد و می تابد

 
هر آدمی دو قلب دارد.
قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن باخبر است،همان قلبی است که در سینه می تپد ،
همان که گاهی می شکند،گاهی می گیرد و گاهی می سوزد،
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه. و گاهی هم از دست می رود.
با این دل می شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد.
دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد.
 سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.
با این دل است که عاشق می شویم
،با این دل است که دعا می کنیم،و گاهی هم با همین دل است که
 نفرین می کنیم ،کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جای نمی شود.و به جای آنکه بتپد،
می وزد، می بارد و می گردد و می تابد.
این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد،
سیاه و سنگ نمی شود ،از دست هم نمی رود.
زلال است و جاری،مثل رود و مثل نسیم .
و آن قدر سبک که هیچ وقت،هیچ جا نمی ماند.
بالا می رود و بالا می رود
 و بین زمین و ملکوت می رقصد.
آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند .
 
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی،
او دعا می کند،وقتی تو بد می گویی و بیزاری،
او عشق می ورزد،وقتی تو می رنجی ،او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند ،
 نه به احساست کاری دارد ،نه به تعقلت ، نه به آنچه می گویی
و نه به آنچه می خواهی و...
 آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند.
 به خاطر قلب دیگرشان،به خاطر قلبی که
 از بودنش بی خبرند.